اتفاقهای چهار ماهگی
نمیدونم از کجا شروع کنم چون الان داره هفت ماهت میشه و من تازه اومدم وبلاگتو آپ کنم ...و دوستای گلمون هم منتظر و نگراان ما بودن...خدارو شکر که دوستایی مثل شما مهربونا داریم ... هلیا جون تو چهار ماهگی هم خودش اذیت شد و هم ما خیلی نگران شدیم ...دیگه به کل شیر نمیخورد و من چند بار بردمش دکتر و هر کسی یک چیزی میگفت . و بیشتر حدث میزدن که رفلاکس داره...چقدر من اون روزها زجر کشیدم و یک لقمه غذا از گلوم پایین نمیرفت ...همون روزها هم بود که مامان زری و بابا حسن میخواستن برن انگلیس دیدن خاله نرگس و دو ماه اونجا میموندن و من بیشتر نگران هلیا و دوری از خانوادم بودم ...یادمه انقدر گرسنه میشدی ولی شیر نمیخوردی و فقط گریه میکردی و من با دستای لرزون ب...
نویسنده :
نگار
16:05